كارگرداني عمدتاً شامل دو مرحله است:
۱- تهيه و تدارك
۲- كار عملي با بازيگران
كه تهيه و تدارك خود شامل مراحل زير ميباشد:
ادامه مطلب...
يان واتسون
برگردان به فارسي: عليرضا اميرحاجبي
يادداشت مترجم:
بخش گستردهاي از فعاليتهاي يوجينيو باربا بين سالهاي 1976 تا 1991 در زمينه جامعهشناسي هنر تئاتر تلاشي است در جهت كم كردن فاصله بين هنر و مردم. تئاتر سوم، محصول همين دوره طلايي در زندگي بارباست. وي در تلاش بود تا با تئاتر به فراتر از امر زيبا نظر كرده و شكافي را كه در طي قرنها بين جوامع و هنر انديشمند ايجاد شده ترميم نمايد. زمينه فعاليتهاي وي در تئاتر، تنها به مطالعه عملي، تبارشناسي ژست و ايماژهاي بدني كهن و انسان شناسي تئاتريكال محدود نميگردد؛ بلكه باربا همواره در تلاش بوده است تا با ايجاد راهگذرهاي چند وجهي، فرهنگهاي گوناگون را به يكديگر پيوند داده و ارتباطات انساني را در زمانهاي پر تنش، تسريع نمايد و تعميم بخشد.
ادامه مطلب...
در سالهاي پاياني سدهي نوزدهم و آغاز سدهي بيستم ميلادي، سبكي به نام ناتوراليسم بر صحنهي تئاترهاي جهان حكومت ميكرد كه پيروان آن ميخواستند زندگيروزمره را درست به همان شكل واقعي روي صحنه به نمايش درآورند. اين پيروان اگرنويسنده بودند ميخواستند از خيالبافي، ساختن رويدادها و فاجعههاي چشمگير و خلققهرمانان برجسته و نخبه، كه ما هم امروزه در بسياري از نمايشها ميبينيم، بپرهيزندو فقط "يك برش از زندگي" را با همان آدمهاي كوچه و بازار روي صحنه مجسم كنند، چونمعتقد بودند كه همين زندگي روزمره هم اگر حقيقي و صادقانه به نمايش درآيد، بهاندازهي كافي گيرا هست و همين مردم عادي كوچه و بازار هم اگر به درستي تصوير شوند،زندگيشان به قدر كافي ميتواند ديدني باشد. كارگردانان و بازيگران سبك ناتوراليسمنيز ميكوشيدند تا در كارگرداني و بازي از دكورهاي مقوايي، از حركتهاي مبالغهآميزتئاتري، از حرفزدن مطنطن و آهنگين بپرهيزند و رفتارها و حركات آدمها را در زندگيروزمره سرمشق خود قرار دهند و طبيعي باشند.
ادامه مطلب...
واژه انگلیسی پرفرمنس در اصل به معنای اجرا، نمایش و یا قبل از اجرا است و نه تنها برای اجرای موسیقی وتئاتر بکار می رود، بلکه اصولا به عملکرد یک انسان برای انجام کارهایش در حضور جمع اطلاق می گردد.
ادامه مطلب...
پژوهشی درباب جنبش ها و افراد تاثیر گذار در تئاتر پست مدرن
ادامه مطلب...
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
●
قصه نيستم که بگوئی
نغمه نيستم که بخوانی
صدا نيستم که بشنوی
يا چيزی چنان که ببينی
يا چيزی چنان که بدانی ...
من درد مشترکم
مرا فرياد کن.
●
درخت با جنگل سخن می گويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده،
من ريشه های ترا دريافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گريسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاريک با تو خوانده ام
زيبا ترين سرودها را
زيرا که مردگان اين سا ل
عاشق ترين زندگان بودند.
●
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دير يافته! با تو سخن می گويم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دريا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گويد
زيرا که من
ريشه های ترا دريافته ام
زيرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
ادامه مطلب...
گر میشد آن باشی که خود میخواهی. ــ
حسرتا!
مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبینی؟
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
(ــ تا به زخمِ تبر بر خاکاش افکنند
در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
(ــ از آن پیشتر که صلیبیش آلوده کنند
به لختهلختهی خونی بیحاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لبتشنهیی
رضایتِ خاطری احساس کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشاندهاند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرتات را بر نمیانگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیدهنابالیده را
حتا
هیمهیی انگاشتن بیجان؟)
با اینهمه کاش ایکاش آب میبودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.
کاش هنوز
به بیخبری
قطرهیی بودم پاک
از نَمباری
به کوهپایهیی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بیداد
سرگشتهموجِ بیمایهیی.
که خاک را سبز میخواست، و عشق را شایستهی زیباترین زنان
که اینَش به نظر هَدییَتی کم بها بود که خاک و سنگ را بشاید؛
چه مَردی، چه مَردی، که میگفت:
قلب را شایستهتر آن، که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند،
و گلو را بایستهتر آن، که زیباترین نامها را بگوید،
و شیرآهن کوهمردی از این گونه عاشق،
میدان خونین سرنوشت، به پاشنهی آشیل درنوشت.
روئينهتنی که راز مرگش اندوه عشق و غم تنهایی بود،
آه اسفندیار مغموم:
تورا آن به که چشم فرو پوشیده باشی!
من تنها فریاد زدم: «نه!»
من از فرو رفتن تن زدم، صدایی بودم من، شَکلی میان اَشکال،
و معنایی یافتم.
من، بودم؛ و شدم،
نه زان گونه که غنچهای گلی، یا ریشهای که جوانهای یا یکی دانه که جنگلی!
راست بدان گونه که عالی مردی شهیدی! تا آسمان بر او نماز برد.
من بینوا بندَگَکی سر به راه نبودم، و راه بهشت مینوی من، بُز رو طوع و خاکساری نبود.
مرا دیگرگونه خدایی میبایست، شایستهی آفرینهای که نوالهی ناگزیر را گردن کج نمیکند!
و خدایی دیگر گونه آفریدم!
دریغا شیرآهن کوه مردا که تو بودی، و کوهوار پیش از آنکه به خاک افتی، نستوه و استوار، مرده بودی
اما نه خدا و نه شیطان!
سرنوشت تو را بتی رقم زد، که دیگران میپرستیدند!
بتی که دیگرانش میپرستیدند.