هرگزنخواب کورش
دارا جهان ندارد،................سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در..............هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید،.......البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند،...................آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند،............آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو،.............گرز گران ندارد
روز وداع خورشید،...........زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان،.................نقش جهان ندارد
برنام پارس دریا،................نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما،.............تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها،.............بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز،..........میهن جوان ندارد
دارا کجای کاری،.............دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند،.............دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی،...........فریادمان بلند است
اما چه سود،.............اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است.......این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس،............شیر ژیان ندارد
کوآن حکیم توسی،...........شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما..............دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش،.........ای مهرآریایی
بی نام تو،وطن نیز...........نام و نشان ندارد
ارباب خودم سرتو بالا کن
ارباب خودم مردم ایران
بچه ها وپیرهاو جوانان
ارباب خودم چشمارو بازکن
نوروز اومده اخمارو بازکن
ارباب خودم پسته وبادوم
مژده ای دارم برای مردوم
ارباب خودم کشک وبادمجون
همه چیزها میشه ارزون ارزون
تخم مرغ وگوشت فط وفراوون
روغن وبرنج ونفت وصابون
ارباب خودم فلفل ریزه
لباس بچه ها چه قدر تمیزه
بازی در میارن توی کوچه
جیباشون پراز نقل وکلوچه
ارباب خودم خسته نباشی
سالی راتو پشت سر گذاشتی
یادمون نره آنچه گذشته
ارباب خودم فندق وپسته
مثل گلی بر سبزه نشسته
قربونش برم کارش درسته
دست از خوبیها هنوز نشسته
ارباب خودم عیدت مبارک
زیر سایه ی ایزد تبارک
من صداي نفس باغچه را مي شنوم و صداي ظلمت را وقتي از برگي مي ريزد
و صداي سرفه ي روشني از پشت درخت عطسه ي آب از هر رخنه ي سنگ
چکچک چلچله از سقف بهار و صداي صاف باز و بسته شدن پنچره ي تنهايي
و صداي پاک پوست انداختن مبهم عشق متراکم شدن ذوق پريدن در بال
و ترک خوردن خودداري روح من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي پاي قانوني خون را در رگ ضربان سحر گاه کبوتر ها
تپش قلب شب آدينه جريان گل ميخک در فکر
شيهه ي پاک حقيقيت از دور من صداي وزش ماده را مي شنوم
و صداي ايمان را در کوچه ي شوق و صداي بارا ن را روي پلک تر عشق
روي موسيقي نمناک بلوغ و صداي متلاشي شدن شيشه ي شادي در شب
روي آواز انارستا ن ها پاره پاره شدن کاغذ زيبايي
پر و خالي شدن کاسه ي غربت از سپهری
همون بهتر كه بشماری ستاره
همون بهتر كه چشمات وا بمونه
كه ماه غصش نشه تنها بیداره
لالا لالا نخواب بازم سفر رفت
نمیدونم به كارون یا خزر رفت
فقط دردم اینه مثل همیشه
بدون اطلاع و بیخبر رفت
لالا لالا نخواب میدون جنگه
دس هر كی میبینی یه تفنگه
یه عمره دور چشماش گشتم اما
نفهمیدم كه اون چشما چه رنگه
لالا لالا نخواب زندونه دنیا
سر ناسازگاری داره با ما
بشین بازم دعا كن واسه اونكه
ما رو اینجا گذاشت تنهای تنها
لالا لالا نخواب اون راهِ دوره
خدا میدونه كه حالش چه جوره
توی خلوت میگم اینجا كسی نیست
خدائیش كه دلم خیلی صبوره
لالا لالا نخواب تیرس چراغم
مث آتشفشان میمونه داغم
به جون گلدونا كم غصهای نیست
هزار شب شد نیومد باز سراغم
لالا لالا نخواب خواب كه دوا نیست
دل دیوونه داشتن كه خطا نیست
میگن دست از سرش بردار نمیشه
آخه عاشق شدن كه دست ما نیست
لالا لالا نخواب تنها میمونم
كمك كن قدر چشماتو بدونم
چرا چشمات پر خشمه عزیزم
مگه من مثل اون نامهربونم؟
لالا لالا نخواب ماهو نگا كن
من اسفندو میارم تو دعا كن
بگو برگرده پیش ما بمونه
كتاب حافظو بردارو وا كن
لالا لالا نخواب سرما تو راهه
همیشه عمر خوشبختی كوتاهه
میگن با یه فرشته اون رو دیدن
دروغه، جون دریا اشتباهه
لالا لالا نخواب تلخه جدایی
كمر خم میشه زیر بیوفایی
تو بیدار باش همه تو خواب نازن
برای كی بخونم پس لالایی
لالا لالا نخواب تنهایی زرده
اگه طولانی شه مثل یه درده
اگه چشمانتظار باشی كه هیچی
دروغ میگی به دل كه برمیگرده
لالا لالا نخواب اشكت زلاله
مث بارون پای نخل وصاله
من و تو، هم شبو، هم قلبو كُشتیم
ولی اون چی، چقدر اون بیخیاله
لالا لالا نخواب دنیا خسیسه
واسه كم آدمی خوب مینویسه
یكی لبهاش تو خوابم غرق خندس
یكی پلكاش تو خوابم خیس خیسه
لالا لالا نخواب عاشق یه سیبه
همیشه سرخ و تبدار و غریبه
تا اون بالاش رسیدس اما تنهاس
پایینم كه بیفته بینصیبه
لالا لالا نخواب اینجاس سیاهی
پره، اما تو تُنگ قصه ماهی
اونی كه ماهارو بیدار نگه داشت
الهی خواب باشه هر جاس الهی
لالا لالا نخواب تا اون بخوابه
بشین انقد تا كه خورشید بتابه
زمونی كه یقین كردم بیدار شد
بخواب با یاد عكسی كه تو قابه
لالا لالا بخواب بیداره حالا
دیگه باید بخوابی پس لالا لا
بخواب دیگه تو میتونی بخوابی
ببین خورشید اومد بالای بالا
لالا لالا اینم بود سرنوشتم
این از امروزمو، این از گذشتم
نمیخوابم تا تو برگردی یك روز
منم خوابو واسه اون روز گذاشتم
که خاک را سبز میخواست، و عشق را شایستهی زیباترین زنان
که اینَش به نظر هَدییَتی کم بها بود که خاک و سنگ را بشاید؛
چه مَردی، چه مَردی، که میگفت:
قلب را شایستهتر آن، که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند،
و گلو را بایستهتر آن، که زیباترین نامها را بگوید،
و شیرآهن کوهمردی از این گونه عاشق،
میدان خونین سرنوشت، به پاشنهی آشیل درنوشت.
روئينهتنی که راز مرگش اندوه عشق و غم تنهایی بود،
آه اسفندیار مغموم:
تورا آن به که چشم فرو پوشیده باشی!
من تنها فریاد زدم: «نه!»
من از فرو رفتن تن زدم، صدایی بودم من، شَکلی میان اَشکال،
و معنایی یافتم.
من، بودم؛ و شدم،
نه زان گونه که غنچهای گلی، یا ریشهای که جوانهای یا یکی دانه که جنگلی!
راست بدان گونه که عالی مردی شهیدی! تا آسمان بر او نماز برد.
من بینوا بندَگَکی سر به راه نبودم، و راه بهشت مینوی من، بُز رو طوع و خاکساری نبود.
مرا دیگرگونه خدایی میبایست، شایستهی آفرینهای که نوالهی ناگزیر را گردن کج نمیکند!
و خدایی دیگر گونه آفریدم!
دریغا شیرآهن کوه مردا که تو بودی، و کوهوار پیش از آنکه به خاک افتی، نستوه و استوار، مرده بودی
اما نه خدا و نه شیطان!
سرنوشت تو را بتی رقم زد، که دیگران میپرستیدند!
بتی که دیگرانش میپرستیدند.
گر میشد آن باشی که خود میخواهی. ــ
حسرتا!
مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبینی؟
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
(ــ تا به زخمِ تبر بر خاکاش افکنند
در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
(ــ از آن پیشتر که صلیبیش آلوده کنند
به لختهلختهی خونی بیحاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لبتشنهیی
رضایتِ خاطری احساس کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشاندهاند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرتات را بر نمیانگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیدهنابالیده را
حتا
هیمهیی انگاشتن بیجان؟)
با اینهمه کاش ایکاش آب میبودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.
کاش هنوز
به بیخبری
قطرهیی بودم پاک
از نَمباری
به کوهپایهیی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بیداد
سرگشتهموجِ بیمایهیی.
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
●
قصه نيستم که بگوئی
نغمه نيستم که بخوانی
صدا نيستم که بشنوی
يا چيزی چنان که ببينی
يا چيزی چنان که بدانی ...
من درد مشترکم
مرا فرياد کن.
●
درخت با جنگل سخن می گويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده،
من ريشه های ترا دريافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گريسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاريک با تو خوانده ام
زيبا ترين سرودها را
زيرا که مردگان اين سا ل
عاشق ترين زندگان بودند.
●
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دير يافته! با تو سخن می گويم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دريا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گويد
زيرا که من
ريشه های ترا دريافته ام
زيرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
در بیست و هفتمین تابستان من
کیست آن
پروانه وار
که در شنل آبی عشق
به جانب غزلها و زمزمه ها
می شتابد .
کیست آنکه قصری از خاطره های من
در آستین دارد .
بیست و هفتمین تابستان من
سال دریغ و بغض و غمنامه
سال عصرهای دیگر
و بازی های دیگر
سال همهمه شعر و نی لبک
در تار تار دهلیزهای ذهن
سال همیشه قشنگ یاد یار
در تنهایی همیشه
در دود و مناجات سماع
در باران گلاب ها
و بهاری از گلابتون
در زمزمه عبور مه
از میانه های جگن زار ها
و نخلستان
سال هیهاتها و هیهاتها
سال سوگ و شیون ها و سکوت
سال مرگ
در بیست و هفتمین تابستان من
خانه اش را از ولایت ما برد
" لیلا "
کعبه ای از تمام آرزوهای من
که بر خرابه ها ی زخم " قیس " نشسته ام
با حنجره ای
در مرثیه ها ی مدام
به شبستان بیا
به معبد قدیمی سیتار و عطر و زمزمه
بیا ای تنها آشنای جان من
کنارم بمان
تا سیر سیرک های "نینوا"
شب هنگام را لحظه به لجظه
از تکرار نامهای من وتو
همهمه کنند
بیا که بی تو زنده نیستم
به جان تو
کجاست غلغله آن هزاران کلام آبی
در مغز خون من
سبزینه علف ها در آفتاب
رقص شیرین بزغاله های نوزاد
خواهرک باکره جمیل
در عزای زفافی هرگز
و همیشه
یادش نمی رسد
به شبهای رفته
دستش به یار نمی رسد
هوای مست و دیوانه
در خوابگاه شوم آخرین
اینجا بمان
کنار نفسهایم
در شبهای سر زمین مادرم بدرخش
مهتاب را ویران کن
بر دشت روح من
مثل جوانه های علف موج بزن
ای که صدای مستت را
در بیشه های نیستان آموخته ای
از باد
در ویش ها خوب می دانند
که روح بزرگ شعر مولانا
جز لبخند ی بر لبان تو
نیست
دریغا یاد غمباره تو
بر ویرانه های خاطره
دریغا رقص گیسوی تو
در باد
مادر عزیز مرگ من
اگر دستهای سپید تو
در آستین شب است
پس شتاب کن
ای نازنین
که مرا جز تو پناهی نیست
که مرا جز به سوی تو راهی نیست
که جان مرا شهادتی مباد
مگر برای تو ای عزیز
" زمستان 48 کرمان رامی "
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By LoxBlog :.